سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی با دوستان همراه با خط های منحنی لبخند

 

با تو خاطرات عشق را ورق خواهم زد

با تو خواهم ماند

با تو چون تو تک ستاره آرزو هایمی

می خواهم فریاد را در لحظه تنهایی ام بشنوی

فریاد ی از سکوت

می خواهد بگوید

اما نمی تواند

چشمان تو اجازه نمیدهد

چون لحظه دیدار اشک حسرت

بر گونه هر دویمان جاری می شود


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 6:13 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

 

دوست داشتن دل می خواست دلی پر از عشق را تقدیمت می کردم

عشقی که تمام وجودم را در بر گرفته بود

اشکهای چشمی که به یاد دلتنگی تو جاری میشد .حس با تو بودن را فقط در رویاهایم

 تجربه کردم.ارزو دارم رویاهایم را خالصانه بپذیری

دل پر امیدم را تنها نگذاری

وقتی شبها اشک حسرت گونه هایم را نوازش می کرد ارزو داشتم دست تو اشکهایم را

پاک کند


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 6:11 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

پشت قاب شیشه ی پنجره ای که شبای منو با خود می بره
جایی که گذشته ها مثل تصویر از تو قابش می گذره
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل یک حقیقت رفته باد
منو با خود می بره مثل یه رویا توی خواب
شهر من من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش
از پس شیشه تو را می بینم که گرفتی مرا در بر خویش
من وضو با نفس خیال تو می گیرم و تو را می خوانم
و به شوق فردا که تو را خواهم دید چشم به راه می مانم
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگ ترین شبای پر ستاره شب توست


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 6:8 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

دوست دارم آفتاب بشم تا نور بارونت کنم
دور تو بگردم و این دلو مجنونت کنم
آسمون بشم برات ستاره بارونت کنم
یه جون خالی دارم میخوام که قربونت کنم
دوست دارم کفتر بشم تو آسمون پر بزنم
برم و تو اوج عشق سری به دلبر بزنم
بشینم رو بوم یار لونه و چنبر بزنم
اگه روم درو وا نکرد تا به سحر در بزنم
همیشه با اینکه این دل نگرونه
یه بهار پشت زمستون و خزونه
میدونم خدای ما که مهربونه
ما رو باز بهم دوباره میرسونه
دوست دارم با تو باشم تا باشه دنیا
هم تو بیداری و هم خواب و تو رویا
واست آواز بخونم مثل قدیما
گل اومد بهار اومد میرم به صحرا
عاشق صحرائیم بی نصیب و تنها
عید اومد بهار اومد تو دوری اما
عید اومد بهار اومد تو دوری اما
همیشه با اینکه این دل نگرونه
یه بهار پشت زمستون و خزونه
میدونم خدای ما که مهربونه
ما رو باز بهم دوباره میرسونه

_________________

در زمین عشقی نیست ... که زمینت نزند


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 6:7 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

 

 

برای خواب معصومانه ی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شبهنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایبونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن

تو رو می شناسم ای سر در گریبون
غریبگی نکن با هق هق من
تن شکسته تو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من
به دنبال کدوم حرف و کلامی
سکوتت گفتن تمام حرفاست
تو رو از تپش قلبت شناختم
تو قلبت ، قلب عاشقهای دنیاست
کسی به فکر مریم های پرپر
کسی به فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای در به در باش
که غیر از ما کسی به فکر ما نیست
تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه
منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم
تو خورشید و به دست من سپردی

کمک کن جاده های مه گرفته
من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته
رو یخبستگی شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق
سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم
کمک کن تا برای هم بمیریم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن

 

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 6:4 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 5:54 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 5:49 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 5:41 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 5:39 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.

چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی.

شاید باور نکنی،از من فقط همین کلمات که با شوق به سوی تو پر میکشند باقی می ماند و

خودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهای مرا به تو نمی تواند گفت.

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی،عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی.

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه اتان بکند

و پاره کند.
تمام دغدغه ام این است که آیا بعد از این سفر محتوم می توانم همچنان با تو سخن بگویم؟

آیا دستی برای نوشتن و دلی برای تپیدن خواهم داشت؟

شاید باور نکنی،اما دوست دارم مدام برایت بنویسم. بعضی وقتها که کلمات را گم

می کنم،دوست دارم،دشتها،دریاها،کوه ها،جنگلها،ستاره هاوهر چه در کاینات هست همه و

همه کلمه شوند تا بهتر بنویسم.

دوست دارمبه حیات کلمه ای نجیب دست یابم تا رهگذران غمگین،صبحگاهان زیر آفتابی

نارس مرا زمزمه کنند. میدانم که خسته ای اما دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبرویت

بنشینند و نگاهت کنند تا به حقیقت این جمله در آیی که می گوید:

مرا از یاد خواهی برد؟؟؟؟ نمی دانم؟؟؟؟

ولی از یاد من نخواهی رفت.......


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 5:17 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ