سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی با دوستان همراه با خط های منحنی لبخند

برای رسیدن به لحظات شیرین زندگی از خود گذشتگی و شکستن غرور لازم است .

برای زندگی ،زندگی کن و برای دیگران تنفس، و برای محفل دیگران هم چون شام باش

بسوزو بساز و روشنی بخش ....

خصو صا که دیگران ملزومات زندگی تو باشند ، پس

سو ختن برای آنان که دوستشان داری

دوست داشتن است


نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:33 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

لحظه های زندگی به تندی می گذرد ، اما برای آنکه غم دوری و دلتنگی دارد به کندی می گذرد! آنچه در این لحظه ها می توان یافت زیبایی این دوری بین دو عاشق است!
پاک بودن و مقدس بودن این انتظار است!
دوباره قلم زندگی ام را بر میدارم و دوباره می نویسم از این دوری اما با احساسی متفاوت!
ای عزیز راه دورم بخوان این احساس مرا!
عزیزم به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان راه زیباست!
این انتظار تلخ است اما پایانش به شیرینی در آغوش گرفتن ما است!
این پاییز تلخ بهاری دارد ، و این شاخه خشک شکوفه ای دارد!
بیندیش به لحظه ای که من تو را در آغوش خود میفشارم و بر لبان سرخت بوسه میزنم و اشکهایی که از غم دوری ریخته ای را از روی گونه های نازنینت پاک میکنم!
این جاده طولانی پایانی دارد ، گرچه سفر در این جاده سخت است به پایان راه بیندش که همین سفر خیلی زیباست! من در انتهای جاده با دسته گل و احساسی پر از محبت و عشق منتظر تو هستم! به فرشتگان آسمان سپرده ام در این راه دشوار هوای تو را داشته باشند!
عزیزم گریه نکن ، آرام باش ، این لحظه ها مقدس تر از آنچه هست که ما تصور می کنیم!
این لحظه ها به جای گریه شادی دارد ! من هستم ، منتظرت می مانم تا تو برگردی!
چرا باید این لحظه های مقدس و زیبای عاشقی که از دوری ما سرچشمه میگیرد خدشه دار شود؟ ما باید همت کنیم در این راه عاشقی و این دوری که سرنوشت مقابل ما قرار داده است ، این دوری رنگ امیدی به زندگی ما باشد!
پایان راه زیباست ، سرچشمه عشق همین جاست!
خدا با ماست ، گرچه معنای واقعی عشق همین جاست!
بگو درد دلت را به من از همان دوردست ها چون من بیشتر از همیشه احساس میکنم درد دلت را! اینبار می نویسم از شیرینی این فاصله بین ما ، که معنای عشق در همین فاصله خلاصه میشود! ما عاشق خداییم اما او را نمی بینیم گرچه او همه جاست است اما ما هنوز عاشق او مانده ایم !!! تو نیز مانند خدا برایم عزیزی گرچه آن سوی دنیای اما قلبت همیشه در قلب من و در کنارم از محبت و عشق میتپد و مرا زنده نگه داشته است. عزیزم آرام باش ، به پایان راه بیندیش که همین دوری خیلی زیباست


نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:30 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

زمانی فرا می رسد که به عشق رسیده ای و زمانی فرا می رسد که به ورای عشق می رسی..
زمانی فرا می رسد که پیوند می یابی واز این پیوند لذت می بری .و زمانی خواهد رسید که تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت می بری
..
آری هر چیزی و هر زمانی زیباست

نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:28 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

باز می خوام گریه کنم ای دل چشمامو یاری کن اشکامو جاری کن بیاو کاری کن دیگه چقدر تحمل دیگه چقدر شکست به انتظارفردا تا کی باید نشست

 بسه بسه
 
دیگه یار نمی خوام وقتیکه می بینی عشق دوروغه چراغش بی فروغه آخه وقتی که وفا نیست عشقو عاشقی چیست؟؟؟؟؟؟
 آسمون عشق ابری شده تماشا نداره مهر ووفا مرده اینکه دیگه حاشا نداره دلا سنگ ،هزار رنگ همش حیله ونیرنگ وفا کو تو دلها دیگه نور خدا کو ؟؟؟؟؟؟
وقتی که می بینی عشق دورغه چراغش بی فروغه آخه وقتی که وفا نیست عشقو

عاشقی چیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:26 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

هر روز یادت میوفتم ولی بعضی وقتا نارحت میشم بعضی وقتام خوشحال نارحت میشم چون پیشم نیستی نمیتونم در گوشت بگم دوست دارم نمیتونم ببوسمتو موهاتو نوازش کنم ... ولی خوشحال میشم چون میدونم بالاخره یه روزی به همه آرزو هامون میرسیم به همشون...
آهای عشق من میدونی اگه تو نباشی میمیرم ؟ .. میدونی وقتی یکی دو روز ازت خبر ندارم دیوونه میشم ؟ میدونی چقدر دوست دارم .. عاشقتم ؟ میدونی همه بهانم واسه اینکه هنوز دارم نفس میکشم تویی ؟ میدونی هیچ کس به اندازه تو بهم آرامش نمیده ؟
ولی نمیدونم کی میشه برا همیشه پیش هم باشیم برای همیشه ... تا اون روزی که زنده ایم
عشق من ... دوست دارم ... به اندازه تمام دنیا

نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:24 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

توی بهت چشم من.درد نا باوری
فصل سرد عشق ما رنگ خاکستری
دردی که من میکشم .اگه کوه هم میکشید
ذره ذره میتکید.قطره قطره میچکید
می تونست با دست تو .بهت من ویرون بشه
فصل زرد قصه هام.ظهر تابستون بشه
قصه ی یقین عشق توی دفترم بودی
توی ائینه ی شعر شکل باورم بودی
من از خوش باوری هام به ویرونی رسیدم
تو رو یک لحظه نزدیک .یه لحظه دور میدیدم
از تب نا باوری گر .گرفته تن من
سهم من از تو اینه.چکه چکه اب شدن
دروغ اخرینی که من از تو شنیدم
خودت بودی که از تو
به ویرونی رسیدم

 

نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 10:22 صبح توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

به سوی تو قدم برمیدارم شمرده شمرده... نمی دانم مقصد کجاست؟ ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر میدارم... برگهای بید مجنون خانه مان کم کم رنگ زردی به خود می گیرند... منم خیلی وقته که تو پاییزم ولی خبر ندارم... فصلی دیگر بدون تو برایم آغاز گشته... و من دیگه هیچی نمیدونم... و یا اینکه نمی توانم شکست را باور کنم... شاید روزی برایم بهار باشد ولی اون روز هم خیلی دوره حتی خیلی دورتر از تصوراتم... دیگه کاسه صبرم لبریزتر از همیشه شده... دیگه نیستی که واسم کاسه بزرگتری بیاری و بهم امید بدی که تحمل کن... میدونم برای همه عشق اولش زیباست و هر چی بیشتر میگذره بیشتر در این دریا پر تلاطم فرو میروند... و چه زیباست که تو شناگر قابلی باشی و از پس موجها بربیایی... ولی من خیلی کوچیکم حتی کوچکتر از یک مورچه که تو بهش ترحم میکنی زیر پات له نشه... ولی من نا خواسته یا خواسته له شدم...! بگذریم که آیا زیر پای تو له شدم؟ یا زیر پای سرنوشت؟ به هر حال بذار بگم که زیر پای سرنوشت! تا همه نگن تو عشق واسه زیبایهاش می خواستی و حالا که به آرزوت نرسیدی می خواهی معشوقت را محکوم کنی...! من تو رو با همه وجودم می خواستم... الانشم این دردها را به جونم می خرم و میکشم... آره سخته برام بی تو بودن وبی تو موندن... ولی این درد تنهایی و بی تو بودن را با یاد اون روزهای بهاریمون تحمل میکنم...
نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:8 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

شکفتن ها

 آه! دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!

می شنوید؟ دیوانه تان هستم  من. من دیوانه...

مدام همین کلمات را بر زبان می رانم،...

اما دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!...

دوستتان می دارم، می فهمید؟

می خندید؟ به احمق ها می مانم؟

ولی باید چه کار کنم که باورم کنی،

که نیک ام ا دریابی؟

آن چه می گوییم پُر کم مایه است!

می گردم، پی چاره ای می گردم...

درست نیست که بوسه ها بسنده خواهند کرد.

اینجا چیزی گلویم را می فشارد ،

چیزی بسان یک هق هق.

نیاز دارم بیان کنم،شرح دهم، بازگو کنم

آدمی تنها قادربه درک چیزی است

که توانسته بیان کند.

 کمابیش در میان واژه ها زندگی می کند.

به واژه ها نیاز دارم، به تجزیه و تحلیل شان.

باید،باید بگویمت...

باید نیک در یابی...اما چه را؟

به من پاسخ بده!

 حتی اگر روزی  شاعر می شدم

می توانستم، زیباتر از هنگامی که در آغوشت می گیرم و

سر کوچک ات را  میان دستان ام،

و صد بار و هزار بار دیوانه وار

 برایت تکرار می کنم و تکرار می کنم   :

تو! تو! تو! تو!

به تو ابراز احساسات کنم.

 


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:4 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

ماهی

ماهیان، شناگران، کشتی ها

آب را دیگرگون می سازند

آب آرام است و جنبشی با وی نیست

مگر به خاطر آنچه که لمس اش کند.

 ماهی پیش می رود

به سان انگشتی در یکی دستکش

شناگر به آرامی می رقصد

و بادبان نفس می کشد.

 آب آرام اما، می جنبد از جای

به خاطر آن چه که لمسش می کند،

به خاطر ماهی، شناگر و کشتی

که آن را بر تن می کند و

می برد با خویشش.

  در شبی تازه

 زنی که او زندگی کرده ام

زنی که با او زندگی می کنم

زنی که با او زندگی خواهم کرد

هماره هموست

تو را روپوشی سرخ باید

دستکش هایی سرخ ماسکی سرخ

وجوراب هایی سیاه

انگیزه ها

دلایل عریان دیدنت

عریانی محض ای زیور آراسته

 

سینه ها آه قلب من.

  عقیده

  شب پیش از مرگش

کوتاه ترین شب عمرش بود

اندیشه ی این که هنوز زنده مانده بود

خون را در رگانش به جوش می آورد

از کشیدن بار جسمش به ستوه آمده بود

استقامتش آه از نهادش بر می آورد

ودر ژرفنای  این وحشت بود

 که شروع کرد به لبخند زدن

حتی یک هم قطار هم نداشت

اما میلیون ها و میلیونها نفر را داشت

تا انتقامش را بگیرند

او این را نیک می دانست

 و روز برایش آغاز شد.


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:0 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

هیچ چیز نیست جز مرگ جز آزادی

آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست؟

آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟

آیا این مرگ به از این نیست که آدم در بند باشد؟


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:10 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ